حکایتی خواندنی از رزمنده ای که عملیات را لو داده بود!
نوشته شده توسط : یکی از بچه های هیئت

از هنگام اذان مغرب که حرکت کردیم، بعد از پیمودن حدود 7 کیلومتر ساعت 3 بعد از نصف شب بود که به شیار کوه، معروف به آبزیادی در پشت دشمن رسیدیم.


فرمانده­مان گفت: « دوستان و برادران من! دشمن بالای همین شیار است. هوا که روشن می­شود می­توانید صدای عراقی­ها را بشنوید. ما بیخ گوش دشمنیم. می­بینید که منطقه طوری است که دشمن به ما مسلط است. باید تمام روز را صبر کنیم تا بتوانیم در تاریکی شب کاری از پیش ببریم. همین طور که نشسته­اید بخوابید تا 24 ساعت و تکان نخورید و کوچک­ترین صدایی ایجاد نکنید. اگر تکان بخورید و دشمن بفهمد 450 نفر را قتل عام می­کند. یا به اسارت می­برد و باعثش هم آن یک نفری است که بی­احتیاطی کرده و باعث خبردار شدن دشمن از کمین­مان شده ».                                               از همان لحظه فکر این که نکند من باعث این بی­احتیاطی باشم چقدر محدودم کرده بود. نمی­خواستم شرمنده این بچه­ها که این همه جانفشانی کرده بودند و زحمت کشیده بودند بشوم. کوچک­ترین صدا مثل عطسه و یا حرف زدن در خواب یا نیش یک عقرب کوهی و فریاد درد یا خوردن به ظرف آب یا افتادن اسلحه از دست یا... هر کدام می­توانست سبب این شرمندگی شود.


آن­جا هم که خوابیده بودیم 50 متر با دشمن فاصله داشت. ماشین غذای دشمن که آمد و غذا پخش می­کرد ما صدای ماشین و صدای نفراتش را می­شنیدیم.


دود ماشین آمد بالا سرمان مثل روح سیاه شیطان پخش شد. 24 ساعت، بچه­ها یکی به صورت قلمبه، یکی نشسته و یکی درازکش بود و الحمدلله همه ساکت بودند.


بالاخره با هر سختی بود 24 ساعت مثل یک قرن گذشت. موقع نماز مغرب و عشا شد و هوا تاریک.


ساعت 3 بعدازظهر بود که آب آشامیدنی بچه ها تمام شد. هیچ کدام از بچه­ها دیگر آب نداشتند، بعضی از بچه­ها یک استکان یا نصف استکان ته قمقمه­شان آب بود که آن را گذاشته بودند برای میدان مین تا اگر آن­جا مجروح شدند لااقل گلویشان را تر کنند. فوری نماز مغرب و عشا را نشسته و با تجهیزات خواندیم. فرمانده گفت: به ستون بشوید که می­خواهیم به امید خدا وارد مرحله بعدی عملیات یعنی گذشتن از چهار میدان مین شویم. ابتدا می­رویم یک ساعت و نیم پشت میدان مین اولی می­خوابیم و بعد ساعت یک ربع به یازده حمله را شروع می­کنیم، تا گردان­های دیگر طبق زمان­بندی از محورهای دیگر وارد عمل شوند ».                                                    طبق برنامه رفتیم. پشت میدان مین اولی که رسیدیم، بنا بود یک ساعت و نیم آن­جا بخوابیم تا همه گردان­ها به محل­های تعیین شده برسند و بعد رمز آغاز عملیات را بدهند تا گردان­های همه محورها با هم وارد عمل شویم. رسیده بودیم پشت میدان اولی که بالاخره کاری که نباید می­شد شد!


من با چهار یا پنج نفر گردان بودم که جلوتر می­رفتیم. یک آر . پی . چی زن و دو تا کمکی و ما دو نفر پشت سر آن­ها بودیم که متأسفانه در تاریکی پایم خورد به سیم تله منوری و مین لعنتی روشن شد و دشمن فهمید که نیروهای ایران به این­جا نفوذ کرده­اند.


عملیات لو رفت.


دشمن فوری بنا کرد به شلیک حدود 300 ـ 200 منور. منطقه آن­قدر روشن شد که آفتاب در مقابل آن هیچ بود باید چه خاکی توی سرم می­ریختم؟ آقای ترکه­ای فوری یک کلاه خود روی منور گذاشت. کلاه مسی سرخ شده بود. می­دانستیم با آن حرارت حتماً کلاه آب می­شود. نور منور کمتر شد ولی چه سود، دیگر عراقی­ها فهمیدند و تیربارهایشان فوران می­کرد؛ پشبند هم نارنجک می­انداختند.


چه افتضاحی به بار آوردم حالا همه بچه­ها قلع و قمع می­شدند به خاطر بی­احتیاطی من. یا زهرا!                                                                       

ترس وجودم را گرفته بود. نمی­دانستم چه کار باید بکنم. فرماندهان دسته و گردان تصمیم گرفتند حالا که دشمن فهمیده، بایستیم تا با فرماندهان ارشد تماس بگیرند. آن­ها گفتند که شما فوری حمله را شروع کنید.


رمز مبارک عملیات کربلای یک اعلام شد: « یا ابالفضل العباس علیه السلام »                                      فرماندمان بلند بلند می­گفت: « برادران! مأموریت دسته ما این است که چهار تا میدان مین را باید با سرعت بدوید و بروید،  اگر یک کمی کوتاهی بکنید و بخواهید تعارف کنید و بایستید و فلان کنید، دشمن همه را قتل عام می­کند ».


نفسم تند شده بود و نگاه گشاد و خیره­ام به زمین دوخته شده بود. بدنم از شدت حرارت درون داشت آتش می­گرفت. یک لحظه یکی از برادرها زد روی شانه­ام و گفت: « چه خبره احمد؟ حالت خوب نیست یا ترسیدی که این­جوری می­لرزی؟! » او دستم را همراهش کشید و گفت: « یالّله بدو! وقت فکر کردن و ترسیدن نیست ». در تاریکی هوا به خدا گفتم: « یا ستارالعیوب! یا اله العاصین! کمک کن بچه­ها متوجه نشوند که من مرتکب این خطای نابخشودنی شدم ».


روزهای قبل، برادران شناسایی و تخریب خیلی زحمت کشیده بودند. واقعاً وقتی که ما از این میدان­ها می­گذشتیم، تازه می فهمیدیم برادران تخریب با شجاعت رفته بودند کجاها را پاکسازی کرده بودند. آنها از قبل بخشی از میدان را پاکسازی کرده و یک محور باز کرده بودند. خدا شاهد است باورمان نمی­شد. این کار جسارت عجیبی می­خواست!


چهار تا میدان مین به اندازه یک کیلومتر راه بود. بچه­ها از روی همان محور پاکسازی شده رد شدند و رفتند. به این ترتیب در میدان مین تلفات کمی دادیم .          

روی جادۀ خاکی حرکت کردیم. گروهان­های دیگر به طرف خط رفتند و یک گروهان هم به طرف مقر گردان رفت.


حدود 15 ـ 10 متری مقر دشمن که رسیدیم، تیربار دشمن شروع به شلیک کرد که حدود 60 ـ 50 نفر از برادران ما همان­جا شهید و زخمی شدند. آن­جا سنگین­ترین تلفات این عملیات جلوی چشمانم اتفاق افتاد. دوستم بود، رفیقم بود، همشهری­ام بود، همکلامم بود و برادرانم بودند که آن­جا پرپر شدند. خیلی دردآور بود و من از شدت شرم، آرزو داشتم در آن لحظه یک تیر شاهرگم را پاره کند. حین حرکت، گریه می­کردم. همراهان می­گفتند: « روحیه­ات را از دست نده، حداقل به فکر خودی­ها باش ».


بعد یکی از برادران به طرف سنگر تیربارچی دوید که یک تیر به دستش خورد. نایستاد. بازهم به طرفش رفت. کمی جلوتر رفته بود. می­توانست نارنجک را پرتاب کند داخل سنگر تیربارچی؛ اما باز تیر به پهلویش خورد. باز هم نایستاد. کمی که جلو رفت دیگر پاهای زخمی­اش را نمی­توانست حرکت بدهد. کمی سینه خیز جلو رفت و نارنجک را پرتاب کرد. نمی­دانم حاصل این شجاعت و جانفشانی­اش را دید وشهید شد یا نه. کاش من به جای او این کار را کرده بودم. شاید بخشی از این سهل انگاری­ام را جبران کرده بودم.


تا این مانع لعنتی دشمن برطرف شد ما رفتیم بالای یک تپه. خوشبختانه دو تا سنگر کمین داشت؛ بلافاصله رفتیم نارنجک انداختیم.  سنگرها را پاکسازی کردیم و رفتیم توی سنگرهای خود عراقی­ها مستقر شدیم. آن­جا یکی از برادرها که همراه من بود به گریه و اشک و ناله من نگاه کرد و آه کشید و گفت: « آن­جا را ببین آن بیچاره دارد چطور جان می­دهد! همه اش تقصیر همان بی­احتیاطی بود. آشغال ترسو فکر نکرد کسی که نمی­تواند به خواب و ضعفش غلبه کند به درد جلوی دشمن ایستادن نمی­خورد؟!»


یک لحظه برای این­که شکش نبرد من بودم که آن بی­احتیاطی را مرتکب شدم خودم را جمع کردم. تیر را از توی جیبم درآوردم و در حالی که دندان­هایم را به هم فشار می­دادم گفتم: « خودم می­کشمش! » آن برادر با تعجب به من نگاه کرد و گفت: « بعید می­دانم او حتی لیاقت شهید به حساب آمدن هم داشته باشد ».


در حالی که نفرت از خودم، سینه­ام را انباشته بود، گفتم: « جسدش را می­سوزانم!» آن برادر با دقت به اطراف و مسیر جاده خاکی نگاه کرد و گفت: « به نظرت او لیاقت دارد که حتی مفقودالاثر به حساب بیاید؟ » با این حرفش دستم سست شد و تیر از دستم افتاد. او ادامه داد: « حق او این است که زنده بماند و یک عمر در پشیمانی این غفلتش بسوزد ».    
این حرفش آتش زد به دلم. به خودم نگاه کردم. حتی یک خراش کوچک هم برنداشته بودم. آن برادر که با من بود؛ همراه برادران تک تیرانداز و بقیه تیربارچی­ها رفت. نیروها بنا کردند به پاکسازی سنگرهای دیگر. آن­جا نقشۀ ما این بود که مراقب آن جاده بمانیم که اگر دشمن خواست تامین و تدارک شود، تجهیزات و نیرو بیاورد یا عقب نشینی کند، تانک و نفربر و هرچه خودرو و هر چه که هست را تا ساعت 6 صبح که هوا روشن نشده باید منهدم می کردیم.


من هنوز بی­رمق و زبون در یکی ازسنگرهای دشمن، کمین کرده بودم و خودم را شبیه عراقی­ها تصور می­کردم که رفیقم با سر و وضع خونی و لباس پاره آمد تو سنگر. اما به زخم­هایش توجهی نداشت. گفتم : « دارد از تو خون می­رود! » با نگاهی تحقیرآمیز گفت: « بله دسته گل شماست احمد آقا ! تو چطور متوجه نشدی که پایت خورد به منور و این دردسر را درست کردی؟! »


یک لحظه سرم سوت کشید. دلم می­خواست از شدت درد فریاد بزنم. او هنوز از سرزنش­هایش دست برنداشته بود. داشت بدجوری روی اعصابم مانور می­داد. داد زدم: « تمامش کن ». اما او ول­کن نبود: « جدی؟! برایت دردآور است؟ حقیقت تلخ است بیچاره؟ درست است هیچ کس نفهمید ولی عذاب وجدانت را چه می­کنی؟! البته ممکن است همه بفهمند آن وقت جایت کجای جبهه که هیچ، در کجای ایران است؟! باید بروی در خاک دشمن.... ».


من از شدت عصبانیت گویا به تنگ آمده بودم. خون از سینه­اش زد بیرون؛ ترکش خمپاره بدنش را سوراخ سوراخ کرده بود. سرش را گرفتم روی زانویم. گلویش پر از خون بود. با خس خس سینه، نفس می­کشید. آخرین لحظه قبل از گفتن شهادتین در حالی که مچ دستم را محکم فشار می­داد، گفت: « به قول امام، جنگ است دیگر. حلالم کن » و پر کشید.


یک مرتبه دیدم یک نفربر عراقی دارد می­آید به طرف من. فوری آر . پی . چی را موشک­گذاری کردم واز ضامن خارج نمودم. دستم را گذاشتم روی ماشه. 500 ـ 400 متر مانده بود به ما برسد که یکی از برادرهای آر . پی . چی زن که جلو بود با عجله یک آر . پی . چی به طرفش شلیک کرد. نفربر فرار کرددیگر دشمن طرف ما نیامد تا این­که نزدیک صبح شد.


برادر عباس حکیمی را گذاشتم توی سنگر جای خودم. نمی­دانستم هوا که روشن می­شد چطور می­توانستم در چهرۀ بچه­ها و شهدای این عملیات نگاه کنم؟ متوجه شدم یک سری از نیروها پایین تپه­ای که ما مستقر بودیم در میدان مین گیر افتاده­اند. آن­ها پایین بودند و ما بالا بودیم. همدیگر را می­دیدیم، ولی صورت همدیگر را نمی­شناختیم. ما اشاره می­کردیم بیایید بالا. آن­ها اشاره می­کردند بیایید پایین. یک مرتبه صدای یکی شان به گوش من رسید داشت می­گفت: « تعال ، تعال ». تازه متوجه اشتباهمان شدم. آن­ها عراقی بودند که فکر می­کردند ما هم عراقی هستیم. موضوع را به بچه­ها گوشزد کردم و فوری بستیمشان به رگبار. مثل یک منتقم با نهایت خشم شلیک می­کردم. چند نفرشان همان­جا به درک واصل شدند و چند نفر هم فرار کردند و تعدادی از آن­ها روی مین رفتند، اما یکی که در حال فرار بودبا یک قناسه شلیک کرد و زد به کمر برادرمان عباس حکیمی که از سر قله افتاد و شهید شد. این صحنه برایم خیلی گران تمام شد. بدبختانه دیگر خشابم ته کشیده بود. فوری اسلحه را انداختم و به نهیب دویدم به دنبالش. می­خواستم گردنش را بجوم! عراقی فراری، وقتی این کار مرا دید سرعت گرفت و هنوز وارد میدان مین نشده بودم که با انفجار یک مین، گرد و خاک بلند شد. با خودم گفتم رفت رو مین و به درک واصل شد. خواستم برگردم که دیدم داد و ناله­اش بلند است. به حال خود رهایش کردم دو نفر از برادرها از محور پاکسازی شده رفتند سراغش و آوردندش عقب.


دوست داشتم از او بپرسم که نیروهایشان وسط آن میدان مین چه می­کردند. آن­ها که از میدان اطلاع داشتند چرا آن­جا رفته بودند؟! اما دیگر حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم. رفتم سراغ عباس در لباس خونین خود آرام گرفته بود. بغض امانم را برید. همه درد دل و اعترافاتم را برای عباس می­گفتم و گریه می­کردم. شاید دو ساعتی نگذشته بود که یکی از برادرها صدایم کرد. همان بود که می­گفت: « کسی که این بی­احتیاطی را کرده لیاقت کشته شدن ندارد و باید تا آخر عمرش از گندی که زده عذاب وجدا بکشد ».


حدس زدم که می­خواهد چه بگوید. حتماً فهمیده کار من بوده و آمده بود که سرزنشم کند. هوا کاملاً روشن شده بود. بوی پیروزی می­آمد. بچه­ها تکبیر می­گفتند و شعار می­دادند: « مهران آزاد شد قلب امام شاد شد ». او پرسید: این شهید عباس حکیمی است؟ گفتم: بله! شما حرف اصلی­ات را بزن و زود از این­جا برو. اصلاً حوصله ندارم. گفت: خواستم بگویم... حرفش را بردیم و گفتم: بله خودکشی بهترین راه حل است! گفت: چه می­گویی شما؟ اولاً خواستم پیروزی را تبریک بگویم. دوماً من و تو لیاقت نداشتیم حتی مثل آن آدم خطاکار باشیم. شاید نظر کرده بود! این عراقی که از میدان مین آوردندش لو داد که حمله قبل از انفجار منور لو رفته بود. عراقی­ها قصد داشتند همه­مان را بکشند؛ اما تا آمدند جا به جا بشوند و به خودشان بیایند آن اشتباه سهوی ، نور منور را چراغ راهمان کرد. فکرش را بکن، اگر طبق برنامه یک ساعت و نیم آن­جا می­ماندیم و بعد وارد عمل می­شدیم چه فرصت نابی را به دشمن داده بودیم! در ثانی ببین تازه هوا روشن شده است. اگر یک ساعت و نیم دیرتر عملیات شروع می­شد حتماً الآن عملیات ادامه داشت که به خاطر هوای روشن به ضررمان تمام می­شد.


شوکه شده بودم. گویا لکنت زبان گرفته بودم. می­خواستم بال دربیاورم. پرسیدم: گفتی نظر کرده بوده؟ او در حالی که شهید عباس حکیمی را روی دوش حمل می­کرد، گفت: بله! حتماً تا حالا شهید شده! اگر زنده ببینمش کف پایش را پر از بوسه می­کنم. تویوتاهای سپاه، سینه تپه­ها را می­گرفتند و می­رفتند بالا برای تدارکات؛ تانکر آب یخ و بیسکویت، آب میوه و کمپوت و... برای ما آوردند.


بعد از پیروزی و آزادسازی مهران ما پنج روزی آن­جا مستقر بودیم. بعد از پنج روز، نیروهای دیگر آمدند و ما تپه را تحویلشان دادیم و برای استراحت به عقب رفتیم.


( نویسنده: محمد جواد راونجی )
 




:: بازدید از این مطلب : 351
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 مرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: